logo
شاهسون سیر دانا
- شرکت خدمات مسافرتی و گردشگری / شماره ثبت: 501387
021 8834 4341
شنبه تا پنجشنبه 9 الی 18
shahsavanseir2@
shahsavanseir@
سلطان العارفین بایزید بسطامی

سلطان العارفین بایزید بسطامی

1397/03/19

بایزید بسطامی

یکی از صوفیان روشن ضمیر ایرانی که به راستی باید او را از راهنمایان بزرگ روحانی مردم دنیا دانس طیفور فرزند عیسی فرزند سروشان مشهور به ابویزید یا بایزید بسطامی است. وی در بین سالهای 136 تا 188 هجری در شهر بسطام که اکنون از توابع شاهرود است در محله زرتشتیان در خاندانی زاهد و خداپرست و مسلمان تولد یافت.

میگویند جد او سروشان زرتشتی بوده و سپس به دین اسلام در آمده و به نام آدم نامیده شده است. چنین مینماید که بایزید در عرفان و تصوف استاد نداشته و خرقه ارادت از دست هیچ یک از مشایخ تصوف نپوشیده است. گروهی او را بی سواد دانسته و نقل کرده­اند که بسیاری از حقایق بر او کشف میشد و خود نمیدانست به طوری که خو گفته است: اگر حقیقت حال خود از شما پنهان دارم زبان ملامت دراز کنید و اگر به شما فاش گردانم حوصله شما طاقت ندارد.

گروهی دیگر نق کرده­اند که سیصد و سه استاد دیده است ولی مسلم است که که استاد وی در تصوف معلوم نیست که کیست و خود چنین گفته است: مردمان علم از مردگان گرفته­اند و ما از زنده­ای علم گرفته­ایم که هرگز نمیرد. و باز از او پرسیدن که پیر تو که بود؟ گفت:(پیرزنی). به هر جهت زندگی بایزید بسیار مبهم است و اینچنین است که حالات غریب و مقامات عجیب از وی نقل کرده­اند.  وی مردی بزرگ بوده و گفتار حکیمانه­ای از او برجای مانده است که موید بزرگی روح و وسعت مشرب او میباشد این مرد در میان صوفیان از نخستین کسانی بود که به نویسندگی پرداخت. امام محمد غزالی از آثار او استفاده کرده است ولی تا کنون چیزی از آثار او باقی نمانده است. نوشته­اند چون کار او بلند شد سخن او در حوصله مردم نمی­گنجید به همین علت هفت بار او را از شهر بسطام بیرون کردند و هنگامی که او را از شهر بیرون میبردند پرسید جرم من چیست؟ و به چه علت مرا بیرون میرانید؟ جواب دادند تو کافری، گفت: خوشا به حال مردم شهری که که کافرشان من باشم.

بایزید در اوایل عمر خود به اقصی نقاط ایران، عراق، عربستان و شام سفر کرد و در هرجایی با دیدیه تیز بین خود چیزی آموخت. نوشته اند که وی شاگرد امام جعفر صادق بوده است به طوری که حاجی زین العابدین شیروانی در کتاب ریاض السیاحه مینوسید وی مدت هفت سال ازمحضر امام جعفر صادق (ع) کسب دانش نموده است. گویند بعد از هفت سال حضرت به بایزید فرمودند کتابی را از طاقچه اطاق بیاور، بایزید پرسیدند طاقچه کجاست؟ حضرت فرمودند در این مدت شما در این خانه طاقچه­ای ندیده­اید؟ جواب داد من برای دیدن خانمه و طاقچه نیامده­ام بلکه جهت دیدن طاق ابروی آن قبله اولیا آمده­ام(یعنی برای کسب فیض و درک انسانیت آمده­ام) حضرت فرمودند: بایزید، کار تحصیل تو تمام است، باید به ولایت خود بازگردی و خلق را راهنمایی نموده و آنان را به راه حق دعوت کنی. ولی با در نظر گرفتن تاریخ فوت امام جعفر صادق در سال 148 هجری و تاریخ تولد بایزید در سال 188 هجری امکان ملاقات بایزید با حضرت امام جعفر صادق بعید به نظر میرسد ولی ممکن است بایزید به ملازمت موسی­بن جعفر امام هفتم شیعیان رسیده باشد و کاتبان از روی اشتباه اسم امام جعفر صادق (ع) را به جای امام موسی کاظم(ع) نوشته باشند.

نوشته­اند که بایزید مدت دوازده سال برای فراگرفتن شریعت اسلام ریاضت کشید، سپس مدت سی سال در بلاد عراق و شام گردش کرد بسیاری از بزرگان و مشایخ عصر از جمله شقیق بلخی را ملاقات نمود و به صحبت با آنان پرداخت، پس از آن با استفاده از ذوق خداداد و جهان بینی وسیع خود به سر حد کمالات انسانی نائل گردید و به معراج معنوی راه یافت و در راه زهد و تقوا و انسان دوستی به جایی رسید که به نام سلطان العرفا مشهور گردید.

معراج بایزید

شیخ عطار در تذکره الاولیا تحت عنوان معراج شیخ بایزید چنین نگاشته است: شیخ گفت به چشم یقین در حق نگریستم، بعد از آنکه مرا از همه موجودات به درجه استغنا رسانید و به نور خود منور گردانید و عجایب اسرار بر من آشکار کرد و عظمت هویت خویش بر من پیدا آورد، من از حق بر خود نگریستم و در اسرار و صفات خویش تامل کردم نور من در جنب عزت نور حق ظلمت بود.  عظمت من در جنب عظمت حق  عین حقارت گشت.  عزت من در جنب عزت حق عین پندار شد، آنجا همه صفا بود و اینجا همه کدورت، باز چون نگاه کردم، بود خود را به نور او دیدم، عزت خود از عزت و عظمت او یافتم، هرچه کردم به قدرت او نتوانستم کرد، دید قالبم هر چه یافت از او یافت، به چشم حقیقت و انصاف نظر کردم همه پرستش خود از حق بود نه از من، و من پنداشته بودم که منش میپرستم گفتم: بار خدایا این چیست گفت ان همه منم و نه غیر من، یعنی مباشر افعال توئی لیکن مقدر و میسر تو منم، تا توفیق من روی ننماید از طاعت تو چیزی نیاید پس دیده من از واسطه دیدن او از من دیده بر دوخت و نگرش به اصل کار و هویت خویش در آموخت، و مرا از بود خود ناچیز کرد و بقاء خویش باقی گردانید و عزیز کرد. خودی خود بی زحمت وجود من به من نمود لاجرم حق مرا به حقیقت بیفزود، از حق به حق نگاه کردم و حق را به حقیقت بدیدم و آنجا مقام کردم و بیارامیدم و گوش کوشش بیاکندم و زبان نیاز در کام نامرادی کشیدم و علم کسبی بگذاشتم و زحمت نفس اماره از میان برداشتم بی­آلت مدتی قرار گرفتم و فضول از راه اصول بدست توفیق برفتم، حق را بر من بخشایش آمد مرا علم ازلی داد زبانی از لطف خود در کام من نهاد و چشمم از نور خود بیافزود، همه موجودات را به حق دیدم؛ چون به زبان لطف با حق مناجات کردم و از علم حق علمی به دست آوردم و به نور او بدو نگریستم، گفتای همه بی همه با همه و بی آلت با آلت، گفتم بار خدایا بدین مغرور نشوم و به بود خویش در تو مستغنی نشوم و بی تو بی من مرا باشی به از آنکه من بی تو خود را باشم و به تو با تو سخن گویم بهتر که بی تو با نفس خود گویم.

وفات بایزید

بایزید به طور تحقیق در سال 261 هجری به سن هفتاد و سه و یا هفتاد و چهار در بسطام در گذشته و در همانجا به خاک سپرده شده است و قبر وی هم اکنون در بسطام زیارتگاه روندگان طریقت و عرفان است. نقل است که بایزید در ابتدا الله الله بسیار گفتی در حالت نزع نیز همان نحو الله الله میگفت، پس گفت یا رب هرگز تو را یاد نکردم مگر به غفلت و اکنون که جان میرود از طاعت تو غافلم، ندانم تا حضور کی خواهد بود پس در ذکر حضور جان بداد. شبی که بایزید وفات کرد برادرزاده وی ابوموسی خادم حاضر نبود. نقل کرده­اند که ابوموسی گفت به خواب دیدم که عرش بر فرق سر نهاده نهاده بودم و میبردم، تعجب کردم، بامداد روانه شدم تا با شیخ بایزید بگویم شیخ وفات کرده بود و مردم زیاد از اطراف آمده بودند، چون جنازه برداشتند من جهد کردم تا گوشه جنازه به من دهند البته به من نمیرسید بی صبر شدم، در زیر جنازه رفتم و بر سر گرفتم و میرفتم و مرا آن خواب فراموش شده بود شیخ را دیدم که گفت یا ابوموسی اینست تعبیر آن خواب که دیشب دیدی عرش بر سر گرفته بودی، آن عرش این جنازه است.

حضرت سعدی در کتاب بوستان درباره بایزید اینچنین سروده است

 

شنیدم که وقت سحرگاه عید              ز گرمابه آمد برون بایزید

 یکی طشت خاکسترش بی خبر            فرو ریختند از سرائی به سر

      همی گفت ژولیده دستار موی             کف دست شکرانه مالان به روی

     که: ای نفس من در خور آتشم          به خاکستری روی در هم کشم؟

مشاهیر